یک.

ساخت وبلاگ
زن با صورت در هم کشیده و چشمان نیمه باز،دست به سینه کنار خیابان ایستاده بود،آن شب آسمان مسلسل وار میبارید،درِ تاکسی زردی را باز کرد و با چابکی و نرمی خاصی داخل اتاقک تاکسی خزید،آنقدر خیس شده بود که قطره های آب از لبه ی پالتو اش به کف ماشین میچکید و صدا ی چک چک خفیفی ایجاد میکرد.کیفش را روی پایش گذاشت و به قطره های باران روی شیشه خیره ماند.
مردی که در فاصله ای کمتر از نیم متر از زن نشسته بود،با تردید و صدایی آهسته،نامش را صدا زد؛فلانی...
زن اعتنایی نکرد،اولین بار نبود که نامش را با صداهای مختلف میشنید و میفهمید صدا از جایی میان مغز و گوشش تولید شده و در سرش پیچیده است..
به یاد خانه ی پدری اش افتاد؛به یاد زمانی که پدر در خانه نبود و نجوای ذکر خواندنش بود،به یاد روزهایی که پله های طبقه ی پایین را دوان دوان بالا می آمد و بلند میگفت:بلههه پدر اینجانب در خدمت گزاری حاضر است و مادرش میگفت:بابا سرِ کاره.
مرد دوباره صدا زد:فلانی..
زن صورتش را به سمت او برگرداند.
_کجایی دختر؟هنوز مالیخولیا داری؟هنوز درگیری؟
زن که هاج و واج مانده بود،آب روی مژه هایش را پاک کرد و ناگهان زد زیر خنده...



طبیبانه.....
ما را در سایت طبیبانه.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : funripenirvana7 بازدید : 124 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 19:12