فردا

ساخت وبلاگ
زمانی که یک نفر از آنطرف اتاق سعی داشت قرآن را با لحنی سنگین و هن بخواند و صدایش را هنگام تلفظ عین در گلویش بپیچاند..مادر بزرگ را محکم بغل گرفته بودم و غافل از اینکه پدر بزرگ رفته است،که پدر بزرگ باز نمیگردد،که کفش هایش را نباید واکس بزند،که صدای الو گفتنش دیگر تا چهارتا خانه آنطرف تر نمیرود.. دلداری اش میدادم..حرف هایی را زدم که حق نداشتم...گفتم "زود مرخص میشه..خوب میشه..برمیگرده خونه..."چه دروغ کثیفی...
آن شب مامان بزرگ دست هایم را محکم نگهداشت و یکطور عجیبی انگار که بخواهد انتقام این پنجاه...شصت..سال را از من بگیرد،زل زد به چشم هایم و گفت:تازه داشتیم همدیگرو میشناختیم...تازه باهم مهربون شده بودیم..
دروغ هایم‌بند آمد...نفسم هم..
راست میگفت........
طبیبانه.....
ما را در سایت طبیبانه.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : funripenirvana7 بازدید : 126 تاريخ : دوشنبه 14 فروردين 1396 ساعت: 10:48