ذاتِ احمق

ساخت وبلاگ
اولین بار وقتی هفت سالم بود،توی جشن تولد پسر عموم این اتفاق افتاد،ماجرا ازین قرار بود که من از لباس هام و موهای بلند و حالت داری که با پف و فر فراوان تا پایین شونه هام میومد و همیشه آرزوم بود لخت باشه ، بشدت ناراضی و ناراحت بودم.رفته بودم توی اتاق و به بهونه ی  مراقبت از اون یکی پسر عموم که ۷ ماهه بود قایم شدم که عکس نگیرم و کلی گریه کردم:| و ازونجایی که شلوغ بود و هرکس مشغول کاری هیچکس متوجه نشد.

تا دیشب.که از ظهر واسه افطاری دانشگاه کار کردیم و با صورت داغون و لباس های گشاد و چشم های پف کرده از بی خوابی شب قبل و موهایی که از شدت لختی چسبیده بود به فرق سرم و دعا میکردم مثل قبل فر بود،این حالت تکرار شد،در ۲۱ سالگی دقیقا مثل محبوبه ی ۷ ساله موقع عکس دست جمعی قایم شدم توی آشپزخونه دانشگاه؛خیلی زود یادم افتاد که قبلا هم این حسو تجربه کردم.

خلاصه که حسابی از خودم خجالت کشیدم و بدم اومد...سعی کردم بعد از ۱۴ سال حداقل ادای بزرگ شدن در بیارم و ازون شدت دل گرفتگی گریه نکنم.که البته کارگر نیفتاد...

منتها ی تفاوت هایی هم داشت دلگرفتگیم فقط از قیافه ی داغون و تیپ زشتم نبود.برمیگشت به اینکه دوستم سعی کرد بهم بگه توی جمع خودت نیستی،آروم میشی و فلان و بهمان.برمیگشت به اینکه فلانی داره میره...برمیگشت به اینکه...‌من هیچ تغییری نکردم.....یک احمق جمع گریز زشت!

طبیبانه.....
ما را در سایت طبیبانه.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : funripenirvana7 بازدید : 132 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 18:19